روز شنبه بود. میخواستم نقاشی بکشم، وقتی مشغول نقاشی کردن بودم یکدفعه فیلم مورد علاقهام شروع شد. من این فیلم را خیلی خیلی دوست داشتم.
دیگر یادم رفت وسایل نقاشی را جمع کنم. غروب شد. وقت این بود که مامان برود کلاس رانندگی.
مطالعه بیشتر...روز شنبه بود. میخواستم نقاشی بکشم، وقتی مشغول نقاشی کردن بودم یکدفعه فیلم مورد علاقهام شروع شد. من این فیلم را خیلی خیلی دوست داشتم.
دیگر یادم رفت وسایل نقاشی را جمع کنم. غروب شد. وقت این بود که مامان برود کلاس رانندگی.
مطالعه بیشتر...با یک آزمایش ساده اما هیجان انگیز میتوانید پوست تخممرغها را بدون شکستن جدا کنید. برای این آزمایش حاضرید؟
مطالعه بیشتر...صدای مامان که بدون وقفه اسمم را صدا میزد، اجازه نمیداد که ببینم بالاخره مقصر اصلی پرونده چه کسی است و آیا مجرم اصلی پیدا میشود یا نه. اما بالاخره مامان موفق شد و من با یکی از شوخیهای بی مزه و همیشگی بابا یعنی کشیدن پتوی گرم و نرم از روی سر و پاشیدن یک مشت آب سرد به صورت از خواب بیدار شدم و این طور شد که یک خواب دیگرهم بدون پایان باقی ماند. با دلخوری صورتم را آب زدم و بعد از تلاشهای بسیار برای شانه کردن موهای وز وزی و درهم پیچیده ام به سمت آشپزخانه رفتم تا سلامی خدمت مادر گرامی عرض کنم. مامان بعد از دیدن من اخم کرد و شروع کرد به تعریف کردن از سحرخیز بودن خودش وقتی که همسن و سال من بوده.
مطالعه بیشتر...یك صبحِ آفتابی اردیبهشت كه مامانچلچلهها در لانههای چوبی برای جوجههاشان آواز میخواندند، آقای 29 روی چمنهای باغچهاش دراز كشیده بود و دایرهالمعارفِ كهكشانها را میخواند. دایناسور پشمالوی سبزش هم لای علفهای بلند دنبال زنبوركها و مگسهای وزوزو میگشت. یك صبحِ طلایی بود مثل همهی صبحهای اردیبهشت، تا اینكه رنگینكمانی از پروانهها آسمان را پوشاند. سایههای بازیگوششان روی علفها بالبال میزدند و نزدیك میشدند.
مطالعه بیشتر...از میان تمام دانشآموزانی که این پاییز برای دانشگاه آماده میشوند، احتمالاً هیچ کدام سفری پر خطرتر از دختر جوانی به اسم سلطانه را طی نکردهاند. اگر میخواهید بدانید این خطر تا چه اندازه است، همین بس که من اسم فامیلی یا نام شهرش را نمیگویم، مبادا که به او تیراندازی شود.
مطالعه بیشتر...پنج اکتبر روز جهانی معلم است. به همین مناسبت دفتر آموزش یونسکو مسابقه داستان نویسی برگزار کرده تا دانش آموزان در خصوص اهمیت نقش معلم در زندگی شان، داستان بنویسند.
پس چرا معطلید؟ کاغذ و قلم را بردارید و شروع کنید.
مطالعه بیشتر...درخت چنار گفت: «باید خیلی خسته باشین. از راه دوری پرواز کردین. نیست؟»
مرغابی وحشی گفت: «همینطوره. از دوستهام عقب افتادم. توی مِه گمشون کردم. دریاچه میگفت صبح آسمونِ اینجا بودن»
درخت چنار گفت: «بله. یه دستهی بزرگ بودن. خیلی تند کوچ کردن از آسمون اینجا و رفتن.»
مطالعه بیشتر...یک گل، ده گل، صدها گل... برای پدرم یک دسته عشق باید بچینم: زرد و سرخ و صورتی.
مطالعه بیشتر...معادل گرفتن کودکی با نبودن تنها یک حقهی زبانی است؛ راهی است برای نجات از حقیقت گریزناپذیری به اسم زندگی، که خشونت دارد و خون دارد و اندوه. اگر در واقعیت نمیتوان از این حقایق دردناک گریخت، زبان را که میتوان قربانی کرد! میتوان دنیایی ساخت بینقص و زیبا، سرشار از پاکی و معصومیت، تحمیلش کرد بر گروهی از افراد جامعه که هیچ قدرتی از خود ندارند و به هیچ وجه نمیتوانند این دنیای برساخته را پس زنند: یعنی کودکان را.
پس کودکی نبودن است.
مطالعه بیشتر...«سلامت همچون تاجی است بر سر انسانهای سالم، که فقط بیماران قادر به دیدنش هستند.» این جمله را قدیمیها میگفتند و هیچ وقت قدیمی نمیشود. همه چیز نیاز به مراقبت دارد. سلامتی هم که یک تاج بزرگ زیباست، باید حسابی مراقبش باشیم و تا میتوانیم دربارهاش مطالعه کنیم و آنچه میخوانیم را در زندگی بیاوریم. میتوانید از امروز شروع کنید که فردا هم دیر است!
مطالعه بیشتر...جک گانتوس یک نویسنده است. او نویسندۀ کتابهایی برای گروههای سنی مختلف است: از کتابهای مصور تا داستانهای متوسط و همچنین رمانهایی برای نوجوانان و بزرگسالان.
کتابهای او تا به حال افتخارها و جایزههای زیادی برده است.
مطالعه بیشتر...تا به حال برایتان پیش آمده که به خاطر یک اشتباه کوچک فرصت لذت بردن از تعطیلات تابستانی را از دست بدهید و به جای آن کارهایی را انجام دهید که مورد علاقه تان نیست؟
این اتفاقی است که برای جک گانتوس در تابستان دوازده سالگیاش رخ داد.
مطالعه بیشتر...دعا میخوانم، دعا میخوانم.
دعاهای من این شکلیاند:
«خدای عزیز
من از دو کشور میآیم
یکی تشنه است،
یکی آتش گرفته.
هردو آب میخواهند.»
مطالعه بیشتر...پارک خلوت بود. آن روز از آن روزهایی بود که احساس تنهایی و کسالت میکردم. دلم میخواست چیزی اتفاق بیفتد؛ چیزی آنقدر خوب که بتواند هیجان زده ام کند. اگرچه شکوفهها سر زده بودند و رنگ صورتیشان من را وادار کرده بود با آنها چند عکس سلفی بگیرم؛ اما بعد از چهار پنج عکس، آن کار هم برایم تکراری شده بود. رفتم نشستم توی آلاچیق و شروع کردم کتاب خودم را بخوانم. هنوز چهار صفحه نخوانده بودم که صدای بلند زنی توجه ام را جلب کرد
مطالعه بیشتر...گاهی یک چیز کوچک با گذشت زمان یک غولپیکر درست و حسابی میشود. طبیعت ساکت است اما بیکار نیست. کارش تولد و مرگ، رشد و تخریب است؛ زمانی این یکی، زمانی هم آن یکی دیگر. به رشد یک بچه نگاه کنید، چطور آن موجود کوچک و ضعیف روزی مرد یا زنی عاقل و توانمند میشود؟ یک دانه را نگاه کنید، کی جوانه میزند و انتظار درخت شدن را میکشد؟ در بین حیوانات هم رشد، یک چیز شگفت انگیز است. باور ندارید؟! پس با هم دربارهی آن بخوانیم.
مطالعه بیشتر...سلامتی بی برو برگرد یکی از گزینههای نعمتهای خداوند است. شاید یکی از ما، عضوی از بدن مثل پا را نداشته باشد، اما باز هم نعمت سلامتی را دارد! او قلب تپنده و چشمهایی بینا دارد. شاید یکی از ما، احساسهای خوبی دربارهی زندگی نداشته باشد، اما دلش بخواهد زندگیاش را تغییر دهد. پس او هم باید برای این فکر سالمش شکر کند. سلامتی فقط در اعضای بدن و فکر ما نیست. تغذیهی خوب، خواب مناسب و سبک زندگی هم جزوی از دنیای سلامتی ما هستند.
مطالعه بیشتر...نزدیک عید که میشود، مامان و بابا شروع به خانه تکانی میکنند از اتاقها گرفته تا انباری. یکی از هدفهای بزرگ مامان در خانه تکانی، پاک کردن گوشۀ دیوارها از تار عنکبوت است. معمولاً هم از بابا برای رسیدن به این هدف بزرگش کمک میگیرد. در همین روزهای تار عنکبوت پیدا کنی بود که از نزدیک یک عنکبوت را نگاه کردم. دوست داشتم بهش دست بزنم، اما بابا گفت نکند سمّی باشد. با دقت به نقش و نگارهای رویش نگاه کردم. عجب موجود زیبایی بود. چند مگس و مورچه و یک سوسک را هم گرفتار تارش کرده بود. یادم آمد یک سوره هم در قرآن به نام عنکبوت است. باید بیشتر از این حیوان عجیب بدانم. شروع کردم به جستجو و فهمیدم... این عنکبوت کوچک و مظلوم، چه دنیای بزرگ و شگفتآوری دارد.
مطالعه بیشتر...آخرین ترکهها را کنار بقیۀ چوبها انداخت. در یک چشم به هم زدن، کبریت را آتش زد و نفت به دست، با لبخند تلخی به چوبها نگاه کرد.چوبها میسوختند و عکسهای در آغوش گرفته را مچاله میکردند. پتو را دورش کشید و لیوان دستهدار پر از چای را از روی سینهاش برداشت و دستانش را دور آن گره داد.
مطالعه بیشتر...