- نوشته شده توسط افروز ارزه گر
افروز ارزهگر- متولد 1370
دانشجوی کارشناسی ارشد مهندسی پزشکی_مشهد
رتبه ي اول داستان هانس كريستين اندرسن از شوراي كتاب كودك
رتبه ي اول داستان جشنواره مراكز فرهنگي استان خراسان
برگزيده سومين جشنواره داستان هاي ايراني
برگزيده چهارمين همايش رياضي پژوهان زنده ياد رضا صادقي
همکاری با مجلات کودک و نوجوان از سال 85 تا کنون
شنبه، مادرم همانطور که یک جوراب زمستانی میبافت به نام آینده ی من فکر میکرد. قصهای است که میگوید مادرم وقتی یکی زیر یکی رو، جوراب میبافته به روشنی خورشید روی گلهای قالی نگاه کرده و اسم افروز توی ذهنش درخشیده.
یکشنبه، چشمهایم را باز کردم و نور وارد تک تک سلولهای ذهنم شد. دنیایی که مثل دیدن در زیر آب، محو بود مرا توی دستش گرفته و لالایی میخواند. عجیبترین اتفاق توی دنیا رنگها بود. از یکشنبه دنبال رنگها میگشتم و ازشان عکس یادگاری میگرفتم.
دوشنبه، دستهایم روی صورت زندگی کشیده شد. زندگی حجم داشت و مثل توپ گرد بود. زندگی تند تند چرخ میزد. با چشم حرکت زندگی را نگاه کردم و سعی کردم با دستانم بگیرمش. اما زندگی خیلی تند و فرض بود و دستهای من خیلی کوچک. با دستهایم برای زندگی دست تکان دادم و عجیب این بود که با لبخندی ایستاد، انگار به ایستگاه رسیده باشد.
سه شنبه، صداها را میشنیدم. اولین چیزی که شنیدم، قصهی دختری بود که با ستارهها حرف میزد. شاید باورتان نشود، اما ستارهها هم با او حرف میزدند. دستهایم را مثل دخترک قصه دراز کردم تا ستاره بچینم اما آسمان خیلی دور بود. قد بلندی و ستاره چینی را از قصهها یاد گرفتم.
چهارشنبه گلهای مریمی که بهار کاشته بودم، در تابستان گل داد. بوها عجیب خوشایند بودند. بوها مرا یاد خاطرات میانداختند، یاد آدمها، یاد مکانها، یاد تاریخ. بوها مرا یاد چمدان میانداختند و بوهایی که از شهرهای مختلف سوغات میآورد. یک نقشه و یک چمدان خریدم برای روز مبادا و هر شب خواب سفر دیدم.
پنجشنبه، یک موشک کاغذی افتاد جلوی پایم. نقطههای سیاه رویش شروع به حرکت کردند، تا صف کشیدند و مرتب شدند. ناگهان توانستم بخوانم. نه فقط خواندن نقاط سیاه روی کاغذ، بلکه چشمها و دستها و فکرها و حتی اشیاء هم خواندنی بودند.
جمعه، زندگی را برای یادگاری نوشتم.