- نوشته شده توسط افروز ارزه گر
صبح بود و کرم شب تاب خواب آلود نشسته بود روی برگی از تنها درختِ یک باغچه پر از گل. آن پایین، روی پایینترین شاخه، کرم خاکی با کرم ابریشم مشغول حرف زدن بودند. اوف! چقدر هم بلند بلند حرف میزدند. کرم شبتاب هر کاری کرد، نتوانست بخوابد و به حرفهایشان گوش ندهد. از آن بالا نگاهی به کرم ابریشم و کرم خاکی انداخت. شاید اگر شانه و چانه و دست داشت، وقتی حرفهای آن دو را می شنید، شانههایش را بالا میانداخت و دستش را زیر چانهش میزد.
کرم ابریشم: کرم خاکی کوچولو، چرا دور خودت حلقه زدی؟
کرم خاکی: اون پروانه ی سفید با خالای صورتی که خیلی قشنگه رو میبینی؟
کرم خاکی: یعنی پروانه های سفید با کرمای خاکی دوست میشن؟
کرم ابریشم: نگران نباش کرم کوچولو، تو هم یه روز پروانه میشی.
کرم ابریشم: همه یه روز پروانه میشن.
کرم خاکی: ستارهها چی؟ همه هم ستارهی آسمون میشن؟
کرم خاکی: اونوقت ستارهها یک روز به خاک باغچهی ما میان؟
کرم ابریشم: ستارهها؟ اونا که خیلی دورن...
کرم ابریشم: منم تا حالا یک ستاره رو از نزدیک ندیدم.
کرم شب تاب دیگه خوابش نبرد. به نوری که از روزنههای برگها میآمد نگاه کرد و فکر کرد و فکر کرد و فکر کرد تا شب شد و یک عالمه ستاره به آسمان دوید. یکی، دو تا، سه تا... با هر چراغی که از خانهها خاموش میشد، یک ستاره تو آسمان روشن میشد... چهلتا، پنجاه تا، شصتتا... کرم شب تاب با خودش فکر کرد: «یعنی چه کار میتونم برای کرم خاکی و کرم ابریشم بکنم؟» هفتصدمین ستاره را هم که شمرد بینگی چراغی روی سرش روشن شد. آوازخوانان و شادی کنان از لابلای برگها پرواز کرد و میدرخشید. به نزدیکیهای کرم خاکی که رسید، بیشتر و بیشتر تابید...
کرم خاکی: وای! این یک ستاره است؟
کرم خاکی: بلند شو، بلند شو، ابریشم جان، بلند شو ببین یک ستاره اومده به باغچهمون...
کرم ابریشم خودش را توی برگی پنهان کرده بود، از لای برگش گفت: خاکی عزیز، میبینم، ستاره را میبینم... دیدی یک روز ستارهها هم به خاک باغچهی ما سر میزنند...
کرم خاکی تمام شب، چشم از پرواز ستارهی کوچکی که لابلای برگهای باغچه پرواز میکرد بر نداشت.
صبح، ستاره کم کمک از باغچه رفت و به جایش خورشید بزرگی شروع به درخشیدن کرد. کرم خاکی هر چه صبر کرد، کرم ابریشم نیامد. نور داشت چشمهایش را میزد. آهی کشید و آرام آرام به سمت خانهی زیر زمینیاش راه افتاد. خانهاش کنار یک گل لادن بود. شاید اگر کرم خاکی دست و چشم و دهان داشت، با دیدن پروانهای که روی گل نشسته بود با دست چشمهایش را میمالید و دهانش از تعجب باز میماند. پروانه کرم خاکی را که دید، از روی گل به روی خاک پرید و همانجا نشست و بالهایش را تکان داد...