- نوشته شده توسط یاسمن رضائیان
شب بود. دانا توی تختش دراز کشیده بود و به آسمان نگاه میکرد. دو بار خمیازه کشید اما نتوانست بخوابد. فردا امتحان داشت. نگران بود؛ اما باید زودتر میخوابید تا صبح سرحال بیدار شود. مامان گفته بود هر وقت خوابش نمیبرد ستارهها را بشمارد.
دانا از یک گوشهی آسمان که از پنجرهی اتاقش پیدا بود شروع به شمردن کرد: یک ستاه، دو ستاره، سه ستاره... به چهارمین ستاره نرسیده بود که با خودش گفت: «آن ستارهی بزرگ چقدر روشن است.» بعد احساس کرد ستارهی پر نور به طرفش میآید.
وای! آن ستاره واقعا به سمتش میآمد! دانا شگفت زده شده بود: «مگر میشود یک ستاره اینقدر روشن باشد؟»
ستارهی روشن نزدیک و نزدیکتر شد. دانا دید آن ستاره نیست بلکه یک پرنده است. پرندهای که روی سرش یک ستارهی زیبا و پر نور داشت. پرنده لب پنجرهی اتاق نشست و گفت: «شب بخیر دانا. چرا نمیخوابی؟»
دانا لبخند پر رنگی زد و گفت: «شب بخیر پرندهی ستارهای. تو چقدر زیبایی. میدانی؟! فردا امتحان دارم. نگرانم. نمیتوانم بخوابم.»
پرنده گفت: «مگر درسهایت را نخواندهای؟»
دانا گفت: «خواندهام. خیلی هم خوب خواندهام. اما باز هم نگرانم.»
پرنده لبخند زیبایی زد و گفت: «پس دیگر نباید نگران باشی. تو برای امتحان فردا آماده هستی. من قول میدهم که امتحانت را خوب میدهی. پرندههای شب هیچ وقت دروغ نمیگویند.»
دانا پرسید: «پرندههای شب؟»
پرنده بالهایش را تکان داد و گفت: «ببخشید. فراموش کردم خودم را معرفی کنم. من، جیکا، پرندهی شب هستم. ما هرشب ستارهها را روی آسمان پخش میکنیم تا آسمان قشنگ و روشن شود. تازه، بچهها آنها را میشمارند و خیلی زود خوابشان میبرد.»
دانا گفت: «پس شما ستارهها را در آسمان میگذارید...»
پرنده جواب داد: «بله. هر کدام از ما چند ستاره در منقارمان میگیریم و پرواز میکنیم و به آسمان میرویم. بعد آنها را رها میکنیم و هر کدام در جایی از آسمان میافتند.»
دانا گفت: «چقدر جالب. من هیچوقت اینها را نمیدانستم.»
جیکا با مهربانی دانا را نگاه کرد و گفت: «حالا چشمهایت را ببند و بخواب. من کنارت میمانم تا خوابت ببرد. بعد یک ستارهی کوچک و پرنور از جیب جلیقهاش بیرون آورد و گفت: «این ستاره را کنارت میگذارم تا راحت بخوابی و فردا هم امتحانت را خوب بدهی.»
دانا شب بخیر گفت و با خیال راحت چشمهایش را بست. در خیالش با ستارهی کنارش حرف زد تا خوابش برد.
چشمهایش را که باز کرد صبح شده بود. مامان صدایش میکرد که مدرسهاش دیر نشود. دانا اطرافش را نگاه کرد. جیکا و ستاره را ندید. به آسمان نگاه کرد. خورشید بیدار بود اما هیچ ستارهای نبود. دانا گفت: «حتما جیکا با دوستانش صبح زود ستارهها را جمع کردهاند.»
مامان آمد و گفت: «بیدار شدی دانا؟»
دانا گفت: «بله». و در حالی که لباسهایش را میپوشید گفت: «دیشب پرندهی شب پیشم آمده بود. او کنار تختم یک ستاره گذاشت تا خوابم ببرد و امروز امتحانم را خوب بدهم.»
مامان خندید: «حتماً همین طور میشود. پرندهی شب وقتی دعا میکند حتماً دعایش مستجاب میشود.»
دانا گفت: «مگر آنها را میشناسی؟»
مامان گفت: «بله. من هم وقتی اندازهی تو بودم یک بار پرندهی شب را دیدم که در آسمان ستاره میریخت.»
دانا کیفش را برداشت. مامان گفت: «من مطمئنم امروز آنقدر امتحانت را خوب میدهی که خانم معلم یک ستارهی پر رنگ پایین برگهی امتحانت میگذارد.»
دانا با خوشحالی گفت: «از همانهایی که جیکا در جیب جلیقهاش داشت.»
بیشتر بخوانید، از یاسمن رضائیان: قصّههای سیارهی سودو(1)