- نوشته شده توسط افروز ارزه گر
عکاس: شیوا خادمی
مادر گفت « بیا نیت کنیم». من در دلم پروانههای سرخ با خالهای سپید شروع به پر زدن کردند. باید به خدا چه میگفتم؟ مادر گفت «همه که امروز پدرشان با آنها صبحانه نمیخورند، همه که امروز دستشان را آویزان گردن پدر نمیکنند و شاخه گلشان را به دستهای پدر نمیدهند.» مادر گفت «بیا، این سینی را بگیر و برای همۀ پدرهای دور و بچههای دور از پدر دعای شادی بخوان». همانطور که دلم برای پدر تنگ شده بود، یا علی گفتم و در دلم دعا خواندم...
عکاس: شیوا خادمی
پدرم هر روز نگرانیهایش را میشمرد، اما به ما چیزی نمیگفت. آنچه از لبهایش میشنیدیم: حال و احوال ما بود. آنچه از دستهایش میدیدیم: پس زدن غبار اندوه از چهرۀ زندگیمان بود.
عکاس: شیوا خادمی
وقتی یک دل آبی داشته باشی، یک فکر سبز، گلهای صورتی و بنفش با هر باران بهاری جوانه خواهند زد. پدرم دلش دریا بود و یک جنگل فکر و امید برای ما داشت.
عکاس: شیوا خادمی
هر روز که میگذرد، عکسی به آلبوم خاطرهها اضافه میشود. با دورهمیها، اندوهی از یادها کم میشود. هر روز که میگذرد عطر دستهایی که به هم پیوند خوردهاند بیشتر میشود.
عکاس: شیوا خادمی
یک گل، ده گل، صدها گل... برای پدرم یک دسته عشق باید بچینم: زرد و سرخ و صورتی.