- نوشته شده توسط نگین کامران زاده، 16 ساله
تصویرگر: Victor Nunes
صدای مامان که بدون وقفه اسمم را صدا میزد، اجازه نمیداد که ببینم بالاخره مقصر اصلی پرونده چه کسی است و آیا مجرم اصلی پیدا میشود یا نه. اما بالاخره مامان موفق شد و من با یکی از شوخیهای بی مزه و همیشگی بابا یعنی کشیدن پتوی گرم و نرم از روی سر و پاشیدن یک مشت آب سرد به صورت از خواب بیدار شدم و این طور شد که یک خواب دیگرهم بدون پایان باقی ماند. با دلخوری صورتم را آب زدم و بعد از تلاشهای بسیار برای شانه کردن موهای وز وزی و درهم پیچیده ام به سمت آشپزخانه رفتم تا سلامی خدمت مادر گرامی عرض کنم. مامان بعد از دیدن من اخم کرد و شروع کرد به تعریف کردن از سحرخیز بودن خودش وقتی که همسن و سال من بوده.
«دختر خونه که نباید تا لنگ ظهر بخوابه این نشونه تنبلی یه دختره اگه قرار باشه اینقدر تنبل باشی آخر سر رو دستمون میمونیا» به ساعت نگاه کردم تقریبا نه و ربع بود. تا جایی که یادم میآید ظهر تازه از ساعت دوازده شروع میشود چه برسد به لنگ ظهر!بگذریم. مامان در حال شستن تخم مرغها بود. به من نگاه کرد و گفت که امروز خیلی کار دارد و ناهار با من است. من هم که به جز نیمرو و پلو که اصولا همیشه شفته میشد چیز دیگری بلد نبودم قابلمه را برداشتم و سه پیمانه برنج ریختم تویش وبعد از چند بار شستن، رویش آب ریختم و گذاشتمش روی گاز. مامان آرد را توی ظرف گود بزرگی ریخت و تخم مرغهای شسته شده را شکست و به آن اضافه کرد. بعد هم شروع کرد به صحبت کردن درباره سیما همکلاسیم که از قضا دختر همکار مامان از آب در آمده بود. اینکه چه دختر باهوش و با استعداد و کد بانویی ست و دوروز پیش که به خانه شان دعوت بود سیما چه قورمه سبزی ای برای شام درست کرده بود و مامانش چه قدر به او افتخار میکند. یاد آنروزی افتادم که من هم تصمیم گرفتم قورمه سبزی درست کنم و به جای گوشت معمولی مرغ ریختم توی قابلمه و کل قابلمه را هم پر کرده بودم از لوبیا. بعد هم چند تا گشنیز و تره و ریحون از یخچال پیدا کرده بودم و ریخته بودم تویش. ادویه هم که کلا فراموش کرده بودم. برنجم هم که مثل همیشه شفته شد. امیر که روبروی تلویزیون نشسته بود و داشت فوتبال نگاه میکرد شروع کرد به خندیدن. ظاهرا او هم یاد همین موضوع افتاده بود. مامان در حال هم زدن مایه ی کیک بود که گفت :گلدونا امروز با تو... نمیرسم آبشون بدم... بدو از تشنگی هلاک شدن...
گلدانهای مامان خیلی زیاد بودند. به همین دلیل هیچکس هیچوقت مسئولیت آب دادن به آنها را قبول نمیکرد. برگشتم و گفتم چرا امیر هیچکاری نمیکنه؟ امیر همین طور که صدای تلویزیون را بلند میکرد گفت : به من چه؟ این کارا وظیفه دختر خونهست. تو جانشین مامانی. تازه من دارم فوتبال نگاه میکنم این بازی هم خیلی مهمه حالا بدو برو کاراتو انجام بده تنبل خانم... مامان برگشت و به من گفت:بهانه نیار. آب پاش اونجاست کنار گلدونا.
-خب اصلا من هم میخوام فوتبال ببینم.
-دخترو چه به فوتبال فقط ما پسرا باید فوتبال ببینیم. حالا بدو خانم آشپز. و یک پوزخند زد و برگشت به سمت تلویزیون.
بابا گوش امیر را گرفت و کشید. داد امیر بلند شد.
_دیگه نبینم دخترمو اذیت کنیا.
و یک چشمک به من زد. من هم مثل قهرمانها از جلوی امیر که دستش روی گوشش بود و با اخم به تلویزیون نگاه میکرد رد شدم و رفتم که آب پاش را بردارم.
بعد از آب دادن حدود 35 گلدان رفتم به سمت آشپزخانه. مامان پای اجاق گاز ایستاده بو د و داشت گوشتهای توی ماهیتابه را هم میزد. درقابلمه برنجها هم بسته بود. چند دقیقه بیرون بودم؟از پشت مامان آهسته رد شدم تا دستور تازه ای صادر نشود... رفتم توی اتاقم و پریدم روی تخت. موبایلمو از پایین تخت برداشتم و روشنش کردم. اول از همه رفتم سراغ نرم افزار جدیدی که نصب کرده بودم. قبل از هر چیز جوشهای قرمز صورتم را محو کردم. بعدهم پوستم را صاف تر و روشن تر کردم. آخرسر هم شروع کردم به مقایسه عکسها. کاش واقعی بود. حداقل امیر اینقدر من را صورت قرمزی صدا نمیکرد. میروم توی اینستا تا عکسهای جدید بچهها را نگاه کنم. به عکس سیما که یک لباس آبی مجلسی تنش بود زل زدم. پایینش نوشته بود کادوی روز دختر برای من از طرف مامان و بابای مهربونم. موبایل را خاموش کردم و انداختم زیر تختم. بوی کیک همه جا را پر کرده بود. با صدای جیغ بابا و امیر که داد میزدند گل از اتاق بیرون پریدم. ولی در دام مامان گیر افتادم. اینبار نوبت ظرفها بود.