یک گل کوچک قرمز روی موهایم میزنم
عطر میزنم
رُژگونه را میلغزانم روی صورتم.
من و حرفهای تازه
من و یک کتاب شعر
مطالعه بیشتر...یک گل کوچک قرمز روی موهایم میزنم
عطر میزنم
رُژگونه را میلغزانم روی صورتم.
من و حرفهای تازه
من و یک کتاب شعر
مطالعه بیشتر...اگر همیشه به دنبال مرجعی بودید که اخبار مربوط به سینمای کودک و نوجوان را از آنجا پیگیری کنید، باید بهتان بگویم که خوشحال باشید! چون بالاخره چنین جایی را پیدا کردید! در این سالها که سینمای کودک و نوجوان کمتر جدی گرفته میشود و اخبار مربوط به آن را گاهبهگاه و تنها به صورت پراکنده میتوان در نشریات و سایتهای تخصصی سینمایی ایران جستوجو کرد، سایتی جوان و تازهنفس تاسیس شده که تمام هموغمش اطلاعرسانی در این زمینه است.
مطالعه بیشتر...دیدم که غصّه خورده
گریه زیاد کرده
ای وای صورت او
از گریه باد کرده
مامان همین که فهمید
او را یواش برداشت
آهسته برد و توی
گلدان کوچکی کاشت
مطالعه بیشتر...در بین دانشمندان مختلف، مغز یکی از موضوعات جنجالی است. زیرا تخصصهای مختلف از پزشک و زیستشناس تا هنرمند و روانشناس به آن علاقه دارند و دربارهاش حرف و حدیثهای زیادی میگویند. یک بار میگویند مغز اینطوری کار میکند و چند روز بعد با چند آزمایش و تحقیق داد میزنند: «وای نه! اشتباه کردیم! اینطوری نبود. اینجوری است.» گاهی چیزهایی پیدا میشوند که نمیدانیم و دانشمندان و متفکران مغز شناس میگردند به دنبال جوابش. جوابهایی که گاهی باعث حیرت میشوند و ناخودآگاه بلند میگوییم «عجب خلقت شگفتآوری داریم».
مطالعه بیشتر...هلن با خودش فکر کرد در طالع کسی که این هفته قرار است بمیرد چه چیزی نوشته شده است؟! بعد دستهایش را جلوی چشمهایش گرفت و فکر کرد اگر خودش این هفته بمیرد چه اتفاقی ممکن است بیافتد؟! قبل از هرچیز یاد کِدی افتاد. اگر کسی نباشد که از سوراخهای قفس برایش فندق و پسته پرت کند گوشهگیر میشود و بعد آهسته آهسته از گشنگی میمیرد.
مطالعه بیشتر...پنجره منظرهای زیبا را میدید... دلتنگ شد. دلش میخواست به سفر برود.
مطالعه بیشتر...وقتی بهش رسیدم دَمَر روی آب افتاده بودُ انگاری که هیچ روزنۀ امیدی تو خال خالای سیاه بال قرمزش نباشه، برای آخرین بار داشت دستو پاشو تکون میداد... با برگی که دستم بود قیافۀ یکی از این غریق نجاتهای کار بلد رو به خودم گرفتم و از آب کشیدمش بیرون... گفت: «آخـــــــــیش پیرشی ننه... دو ساعته دارم داد و فریاد میکنم بلکه یکی از این ماهیای از خدا بی خبر منو نجاتم بدن. اصلاً به روی مبارکشون هم نیاوردن... »
مطالعه بیشتر...آن روز شور و همهمهی قشنگی در سیاره به پا بود. همهی مردم در تلاش بودند تا وسایل جشن را آماده کنند. شیرینیپز کیکی بزرگ برای جشن پخته بود که روی آن نوشته بود: «سودوی عزیزمان تولّدت مبارک.» آقای اسباببازی فروش داشت بادکنکها را باد میکرد. او صد و پنجاه و دو بادکنک باد کرده بود و در حال بادکردن بادکنک صد و پنجاه و سوم بود. مادرهای مهربان بشقابها و قاشق چنگالها را آماده کرده بودند و آشپز، غذای مخصوص جشن را پخته بود. بچهها هم با کمک هم ریسههای رنگی را دور درختهای خیابانها میبستند.
مطالعه بیشتر...گاهی میتوانی برای روبان صورتی روی موهایت خالهای سفید بگذاری و بعد روزهای برفی را به یاد بیاوری
که با شال و کلاهی قرمز قدم میزنی و حال روبان صورتی روی موهایت خوب نیست. خالهای سفیدش دوست دارند از موهای طلاییات جدا شده و با دانههای برف قاطی شوند.
مطالعه بیشتر...باد هوهو میکند
و در بین درختان آواز میخواند
شاخههای درختها میرقصند
و من در حیرتِ عشقِ باد به درخت ماندهام
آیا باد بویِ تو را آورده بود که درختها آنچنان با شوق میرقصیدند؟
مطالعه بیشتر...تابهحال در یادبان دربارهی چشم و مغز و قلب صحبت کردیم. حالا نوبت رسیده است به دهان. دهانی که فقط بخشی از بدنمان نیست. وقتی صحبت میکنیم و حرفها را از گوشه کنار تجربهها و خاطرهها و دانستههایمان بر میداریم و به گوش دنیا میرسانیم، استفادهای بیشتر از کاربرد گوارشی و تغذیهای آن کردهایم. ما بیشتر از قبل میخواهیم دربارهی این عضو مهم و پر فایده بدانیم. اگر آمادهاید بلند بگویید: آآآآآآره.
مطالعه بیشتر...چندبار دلتان خواسته که در ذهن کسی باشید و بدانید آنجا چه میگذرد؟ در ذهن خودتان چطور؟ حتما همگی فکر میکنید از هر چه که آن بالا و پشت چشمهایتان اتفاق میافتد خبر دارید... اصلاً تابهحال فکر کردهاید که چرا غمگین میشوید؟ یاچرا همیشه، بعضی از خوراکیها را دوست ندارید؟ به نظرتان اولین احساسی که از بعد تولد تجربه کردید چه بوده؟
مطالعه بیشتر...نمی شود دوست داشت
بی آن که عطر نعناع و ریحان را بشناسی
نمی شود دوست داشت
بی آن که از پرندگان چیزی بدانی و از درخت های بید و سنجد
مطالعه بیشتر...من خیلی وقت ها به دایناسورها فکر می کنم. اینکه نکند تمام آدمها به نظرشان می رسد چنین موجودات بزرگ و عجیبی اصلا وجود نداشته اند و همه این چیز ها مربوط به داستان هاست. دانشمندان کنجکاوی که در تمام دنیا در حال تحقیق و بررسی درباره ی دایناسورها هستند، فسیل و استخوان های غول پیکر و ریزه میزه ای از آنها پیدا کرده اند که وجود آنها را روی کره ی زمین ثابت می کند.
مطالعه بیشتر...به پرنده گفت که آزادش میکند به شرط اینکه در پرواز به او کمک کند. پرنده هم قبول کرد. قفس نمیدانست که او به قولش عمل میکند یا نه. آزادش کرد. پروازش را نگاه میکرد و حسرت میخورد. روزها... هفتهها... ماهها... و سالها گذشت.
مطالعه بیشتر...تیپ تاپ توپ... این صدای یک قلب متوسط است وقتی روی چمنهای یک پارک دراز کشیده است و بین ابرهای آسمان شکلهای مختلف پیدا میکند.
با این صداست که بچهها در آغوش مادران به خواب میروند، پزشکان بیماریها را تشخیص میدهند و قلب اعلام میکند که کارش، همان رساندن خوب به اندامهای مختلف را دارد خوب انجام میدهد.
در قلب اتفاقهای مختلفی میافتد و مثل یک کارخانهی بزرگ کارهای عجیب و مفیدی انجام میدهد. برای داشتن قلبی سالم باید اطلاعات درست و کافی دربارهاش داشته باشیم. آمادهی یک سفر کوتاه به قلب قرمز تپندهی بدن هستید؟
مطالعه بیشتر...وقتی خواندن و نوشتن یاد گرفته بودم، یکی از کتاب داستانهای خواهر بزرگم را که همیشه توی قفسه کتاب خودنمایی میکرد، انتخاب کردم. میخواستم آنرا خودم تنهایی بخونم. کتاب قطع رحلی داشت، با جلد شومیز و کمیک استریپهای خیلی پویا و پرهیجان. عکس صفحه جلد هم یک پسر نوجوان بود با موهای نارنجی و یک سگ سفید و کوچولو .من مشتاق شده بودم تا هر روز چند صفحه از این کتاب را بخوانم. خیلی طول نکشید که من شیفتۀ «ماجراهای تن تن» شدم و همچنین یکی از طرفدارهای پروپاقرص داستانهای هیجان انگیزش که «هرژه»، نویسندۀ بلژیکی پدید آورده بود. یکی از معروفترین طرفدارهای تنتن شاید استیون اسپیلبرگ باشد. او اولین نفری بود که دست به کار شد و فیلم تنتن را ساخت!
مطالعه بیشتر...ذهن او پر از سؤالهای بزرگ و کوچک است که کسی جوابشان را نمیداند؛ اما اریک هیچ وقت دست از سوالهایش بر نمیدارد. او به ما یادآوری میکند چه چیزهایی را خیلی وقت است فراموش کردهایم و یا تا حالا بهشان فکر هم نکردهایم. اریک قرار است برای مدتی مهمانخانۀ دوستش باشد. در روزهایی که او آنجاست اتفاقاتی میافتد که بیش از پیش او را به عضو فراموشنشدنی خانواده تبدیل میکند. اریک پسر خوب و مؤدبی است که بیشتر از اینکه همبازی کسی باشد، رفیق خوبی برای خودش است. او بیشتر اوقات کتاب میخواند، به گردش میرود، فکر میکند و با دقت همهچیز را مورد بررسی قرار میدهد.
مطالعه بیشتر...دیدهاید وقتهایی که با خودمان تنها هستیم احساس میکنیم یک چیزی کم داریم و مدام دنبالش میگردیم؟ چیزی مثل یک خلاء درونی یا یک حفره که با هیچ چیز پر نمی شود؛ جای خالی اش هم روز به روز بیشتر میشود؟ انگار بخشی از خودمان را گم کرده باشیم یا اصلا فراموش شده باشد. «شوآی آمامیا» پسر نوجوانی است که دوست دارد در آینده یک پیانیست معروف شود. او در خانوادهای موسیقیدان بزرگ شده و هدفش از یادگرفتن موسیقی تبدیل شدن به یک پیانیست بزرگ است. او هرروز سخت تمرین میکند تا در مسابقۀ بهترین نوازندۀ نوجوانان کشور انتخاب شود و تا حدودی موفق هم هست.
مطالعه بیشتر...